خانه ات کجا باشد اصلا مهم نیست خانه نداشته باشی 

برای یافتنت کافی است چشمهایم را ببندم خلاصه بگویم حالا هر 

قفلی که می خواهد به در گاه خانه ات باشد عشق پیچکی است

که دیوار نمی شناسد وقتی از عشق ات مطمئن باشی

بی رنگ رخت زمانه زندان من است

بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی 

آنچه از غم هجران تو بر جان من است

که روحم توان رسیدن به آن هست آنگاه که سرشار از حسی نا پیدا به نهایت بودن

کمال زیبایی هستم دوستت دارم به اندازه خامشترین نیاز هر روز به آفتاب و نور شمع

دوستت دارم رها چنان مردمانی که برای حقیقت می جنگند دوستت دارم ناب

چنان مردمانی که به سماع در می آیند دوستت دارم با شوقی که اندوه دیر سال مرا محو می کند

و با ایمان کودکی ام دوستت دارم با عشقی که هر روز دوست دارمت با نفسها و لبخندها و اشکهای

تمام زندگی ام و اگر خدا بخواهد پس از مرگ نیکوتر از این دوست خواهمت داشت

وتو ای که بی تو نفسم تنگ و دلم تنگ تر  است

اگر بمانی شادتر تو را شادتر می خواهم یا با من یا بی من بی من اما ؟؟؟

شادتر اگر باشی کمی  فقط کمی نا شادم و این همان عشق است عشق 

همین تفاوت است همین تفاوت که به مویی بسته است و چه بهتر که به موی تو

بسته باشد

خواستن تو تنها یک مرز دارد وآن نخواستن توست و فقط یک مرز دیگر وآن آزادی توست

تو را آزاد می خواهم 

را به تصویر می کشد

دلگیررررررررررررررررررررررررررررررررر

دلگیررررررررررررررررررررررررررررررررررر

دلگیرررررررررررررررررررررررررررررررررر

دلگیررررررررررررررررررررررررررررررررر

دلگیررررررررررررررررررررررررررررررررررر

دلگیرررررررررررررررررررررررررررررررررر

تو دواباشی و با عشق تو بیمار شدن

با تو بودن همه ی عمر نفس در نفس ات

سر به شانه ی تو از عطر تو سرشار شدن 

                  سعدی

دریا رو آتیش میزنی ابرا رو بی تاب می کنی

وقتی فقط اونو می خوای ماهو نشونه می کنی

میری تو قلب آسمون صبر و دیوونه می کنی

وقتی می بینی عاشقی دنیا رو میریزی به پاش 

طلا رو قیمت میزاری با برق ناز خنده هاش

وقتی می فهمی عاشقی میری سراغ پنجره

قلبتو  میسپری  دست قصه و عشق و خاطره

وقتی می فهمی عاشقی سوار رویا میشی 

میری تا جاده های دور اون بالا ها خدا میشی 

وقتی می بینی عاشقی ماهو میخوای شکار کنی

می خوای خورشید خانمو یه شب بری بیدار کنی

وقتی می فهمی عاشقی سنگ و با شیشه می بینی 

گمشدتو  مال خودت واسه همیشه می بینی 

وقتی می بینی عاشقی با آیینه خونه می سازی 

رنگین کمون رو میاری تو گردن ماه می ندازی  

وقتی می بینی عاشقی می خواد همه خبر بشن 

گلا به خاطر شما تازه و تازه تر بشن 

وقتی می فهمی  عاشقی می بینی پادشا شدی

از همه مردم شهر به آسمون جدا شدی 

وقتی می بینی عاشقی خودت می مونی  و خودش

جونتو حاضر ی بدی به خاطر خودش 

شده تو به  یکی تکیه کنی خسته از اینکه بقیه دلداری بدی یکبار هم که شده یکی تو رو 

دلداری بده یکبار هم که شده یکی بیاد بگه چت شده حرف بزن بگو من حرفاتو باور میکنم 

آنقدر بگو تا سبک بشی این روزها عجیب دلم یک تکیه گاه می خواهد 

تکیه گاهی همچون عشق تو

:: برچسب‌ها: دلنوشته لحظه قرار عاشقی,

تا چه شود به عاقبت در طلب تو  حال من

:: برچسب‌ها: دلنوشته لحظه قرار عاشقی,

ورنه این صحرا تهی از لاله سیراب نیست 

                     رهی معیری

آرزوی منی ای کاش به گورت نبرم

:: برچسب‌ها: دلنوشته لحظه قرار عاشقی,

به نشنیدن صدایت 

به جای خالی ات عادت کنم 

اما فراموش کردنت هنری است که اصلا ندارم

:: برچسب‌ها: دلنوشته لحظه قرار عاشقی,

کی میشود که ساعت وقارش  را

با بی قراری من عوض کند

عقربه های تنبل آیا پیش از من 

به کسی که معشوق را در کنار دارد

قول همراهی داده آید 

            حسین منزوی 

نه به یک با  و نه ده بار که صد باربگو  

دوستم داری را از من بسیار بپرس 

دوستت دارم را با من بسیار بگو 

           فریدون مشیری 

دریا شدن مرا به چه کاری که وا نداشت 

                  حسین منزوی 

نقش رویایی تو هی کم و کمرنگ شود

ثانیه گم بشود عقربه ها گیج شوند

دل من در تب هر ثانیه آونگ شود 

و تو آسمان قلبم را با مهتاب زیبای چشمانت نور باران میکردی تا خواب به سراغم بیاید

عاشقت شده ام

پس بدانید عاشقان 

در حریق عشق باید

هیزم شد و آتش گرفت